سه روز مانده به 45 ماهگی پارسا طلا

پارسای عزیزم،  عاشقانه دوستت داریم هر روز شیرین زبونتر می شی من و  بابا رضا با این که هر روز خسته از سر کار می یایم ولی صدات و کلمات شیرین تو همه خستگی را از تن ما بیرون می کنه پسرم بدون که من و بابا عاشقانه دوست داریم و تو تنها بهانه زندگی ما هستی در اینجا باید از بابارضای مهربون تشکر کنم که با این که می دونیم خیلی خسته می شه ولی وقت زیادی را با حوصله برای پارسا می زاره و همچنین از مامان و بابای مهربونم که پارسا واقعا مدیون انهاست که خیلی بهتر و باحوصله تر از ما برای پارسا وقت می گذارند تشکر می کنیم و دستشان را می بوسیم

با پارسا داشتیم بازی می کردیم بهش گفتم تو حیوانات را بچنین تا من بیام اومده من و صدا می کنه می گه بیا چیندیدم

 داشت بازی می کرد دیدم داره به عروسک می گه گفتم نخر دیدی گوش نکردی خریدی شکست

چیزی می خواد بگم نه می گه به جون پارسا به جون پارسا یا می گه اصلاً تو رو خدا

دوربین را اورد گفت می خوام عکس بگیرم دسته گل بشینید حالا شاد باشید

راستی دایی مجتبی یه اسب خوشگل خریده که جمعه پارسا کلی اسب سواری کرد

رفته بودیم مغازه بابا جونم که برچسب زن قیمت را برداشت و روی زمین و صورتش چسباند

درحال اجرای تآتر خاله سوسکه که حتما باید روسری داشته باشه

اینم خرگوش دایی رضا و زندایی سپیده که پارسا دوست داره

این هم از هنرنمایی مامانم که برای پارسا ژاکت و پیشبندی و جلیقه بافته و باعث شد منم شروع کنم و این شال و کلاه انگری برد را ببافم که وقتی پارسا سرش می کنه خیلی خوشحالم و دارم یه جلیقه هم می بافم که حتما عکسش را می زارم

جدیداً عاشق بکس شده و کیسه بکس می خواد اینم نمونه بازی